کد مطلب:140234 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:133

گرفتار شدن هانی بن عروه به دست عبیدالله بن زیاد
پس از آنكه ابن زیاد بجهت دستگیری و كشتن حضرت مسلم بن عقیل سلام الله علیه از بصره به كوفه آمد چند روزی از آن جناب تفحص كرد تا آنكه به تمهید معقل غلام فهمید حضرت مسلم در خانه هانی بن عروه است و پیوسته معقل به مجلس جناب مسلم حاضر می شد و وقایع و گزارشات را برای ابن زیاد خبر می داد از طرفی هانی خود را به بیماری زده بود و به بارگاه ابن زیاد نمی رفت آن ناپاك عمرو بن حجاج زبیدی و محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را به طلب هانی فرستاد گفت رفته و او را بیاورید تا معلوم كنم برای چه به مجلس ما نمی آید.

به روایت مرحوم شیخ مفید در ارشاد وقت عصر بود كه حضرات به طلب


هانی آمده و او را در صفه درب خانه دیدند كه نشسته است، گفتند: ما یمنعك من لقاء الامیر (چه باعث شده كه به دیدار امیر نمی آئی) امیر از تو زیاد یاد می كند و همه روزه احوال می پرسد و می گوید: اگر بدانم نقاهتی دارد به عیادتش می روم.

هانی فرمود: بلی چند روزی كسالت داشتم میسر نمی شد در دربار حاضر شوم.

عمرو بن حجاج گفت: بعضی به عرض امیر رسانده اند چنین نیست و نقاهتی نداری و همه روزه سالما به در صفه خانه می نشینی و مخصوصا از امیر كناره گیری می كنی، چرا باید خدمت امیر نرسی و اسباب اتهام و غضب برای خود فراهم كنی، این سستی و كندی و بی مهری را از خود دور كن مهیا شو الآن باتفاق شرفیاب حضور شویم، پس به اصرار و تدبیر آن فرومایگان هانی لباس حضور طلبید و سپس بر قاطری سوار شد به اتفاق اهل نفاق تا به نزدیك دارالاماره صحبت كنان آمد همین كه چشمش به قصر افتاد در خیال فرورفت و در ذهنش خطور كرد مبادا ابن زیاد از حال من خبردار شده و من را برای مؤاخذه طلب كرده، نه می توانست برگردد و نه دل گواهی می داد به دارالاماره داخل شود لذا با رنگ پریده و بدنی لرزان رو كرد به حسان بن اسماء خارجه و گفت:

یابن الاخ انی و الله لهذا الرجل لخائف (به خدا سوگند من از این مرد بیمناكم) بگذارید برگردم، ای حسان بگو ببینم در مجلس ابن زیاد از من چه صحبت می شد و چه می گفت، تو چه شنیدی، رأی تو در آمدن من چیست؟

حسان گفت: عمو جان والله من بر تو هیچ نمی ترسم، اندیشه در دل خود راه مده كه اصلا به جان و آبروی تو ضرری نخواهد رسید.

البته حسان از هیچ جا خبر نداشت و نمی دانست كه معقل غلام به حیله و تدبیر به خانه هانی راه پیدا كرده و وقایع را برای ابن زیاد گفته و او را به جهت همین خواسته اند كه مسلم را به چنگ آورند.


هانی اندكی آرام گرفت به تقدیر الهی تن در داد و به زبان حال گفت:

شعر



من همان لحظه وضوء ساختم از خون گلو

كامد از در ببرم مسلم و بر خانه نشست



مال و جان می نهم امروز به تابوت فنا

پنج تكبیر زنم یكسره بر هر چه كه هست



بهر صورت هانی با همراهان وارد بارگاه شد. مجلسی آراسته و محفلی از اعیان و اركان دید كه جملگی نشسته اند چون چشم ابن زیاد به هانی افتاد گفت: اتتك بخائن رجلاه (یعنی آورد تو را دو پای خائن)

هانی از این كلام بدگمان تر شد آمد تا به جائی كه شریح قاضی نشسته بود، ابن زیاد به شریح گفت:



ارید حیاته و یرید قتلی

عذیرك من خلیلك من مراد



من حیات و زندگانی او را می خواهم ولی او كشتن من را طالب است...

هانی فرمود: ای امیر چه می گوئی و این چه عبارتی است كه بر زبان جاری كردی، من چه كرده ام و كدام خیانتی را نموده ام؟

ابن زیاد گفت: این چه فتنه هاست كه در خانه ات به پا كرده ای، مسلم را در منزلت راه داده و او را در ظل خود پناه داده ای و مردم را به بیعت با حسین دعوت می كنی، اسباب و اسلحه كار و مردان كارزار به دور خود جمع كرده ای، گمان می كنی من از اینها خبر ندارم؟

هانی چاره ای ندید غیر از اینكه بگوید: ای امیر آنچه می گوئی من از آنها خبر ندارم نه من این كارها را كرده ام و نه مسلم در خانه ام می باشد.

ابن زیاد در غضب شد گفت: معقل غلام حاضر شود، چون چشم هانی بر معقل افتاد فهمید همه ی فتنه ها از او سر زده، ابن زیاد گفت: این شخص را


می شناسی؟

هانی سر بزیر انداخت و به دست خود نگاه می كرد، بعد سر بلند نمود و گفت:

ای امیر به سخنان من گوش كن و آنها را بپذیر، به خدای آسمان و زمین سوگند كه من خواهش آمدن مسلم به خانه خود را نكردم، بلكه خود سرزده از در خانه من بدر آمد و زنهار خواست مرا حیا مانع شد كه او را ناامید ساخته و پناه ندهم، اكنون امیر اختیار دارد فرمان بدهد كه بعدها از من غائله و خطائی سر نزند، دست می دهم كه بعدها مخالفت ننمایم، اگر می فرمائی گرو بدهم و بروم مسلم را از خانه خود بیرون كنم تا هر جا خواهد برود و من هم از زمام و جوار او بیرون آیم.

ابن زیاد گفت: والله از پیش من بیرون نخواهی رفت تا آنكه مسلم را حاضر كنی.

هانی فرمود: به خدا سوگند چنین كاری نخواهم كرد كه مهمان به دست خود به تو دهم.

ابن زیاد گفت: والله باید او را حاضر كنی.

هانی فرمود: البته از این مطلب بگذر كه از آئین شریعت و طریقت و مروت بدور است كه پناهی خود را بدست تو بسپارم تا او را بكشی.

هر چند ابن زیاد اصرار و حضار مجلس مبالغه كردند به جائی نرسید، مسلم بن عمرو باهلی پیش آمد و گفت: اصلح الله الامیر، اذن بدهید من با او قدری صحبت بدارم شاید از من بشنود پس دست هانی را گرفت برد در گوشه قصر هر دو نشستند، گفت برادر من از مثل تو عاقلی حیف است كه خود را با این شكوه و جلال برای یك نفر در عرضه هلاكت آوری و قوم و عشیره و اهل و عیال خود را ضایع گذاری و به كشتن دهی، این مرد كه به تو پناه آورده با امیر خویشاوندی دارد البته از ناحیه امیر ضرری به او نخواهد رسید و از انصاف و مروت تو هم چیزی كم نخواهد شد مقصر را به سلطان سپردن عار نیست، بلكه نزد عقلاء خلاف رأی


سلطان عمل كردن ننگ می باشد.

هانی فرمود: این چه مزخرفات است كه می بافی، كمال عار همین است، كسی كه پناه به در خانه تو آورده وی را بدست دشمن بسپاری، این ننگ و عار را به كجا ببرم كه زنده باشم و ببینم و بشنوم و قدرت و قوت و ایل و قبیله و جمعیت داشته باشم در عین حال ملتجی شده خود را به دشمن دهم حاشا و كلا، من لاف عقل می زنم این كار كی كنم.

ابن زیاد سخنان ایشان را می شنید از گفتار هانی سخت در غضب شد فریاد زد:

ادنوه منی (هانی را نزدیك من آورید)، هانی را نزدیكش بردند، گفت:

هانی یا مسلم را حاضر كن یا الآن گردنت را می زنم.

هانی فرمود: اگر تو چنین كاری كنی، الآن دور خانه ات آتش خواهد گرفت زیرا بسا شمشیرها كه كشیده شود و دمار از روزگارت برآورده شود.

البته این سخن بدان جهت گفت كه به قبیله و قوم خود پشت گرم بود و می پنداشت كه نگذارند ابن زیاد به او قصد سوء نماید چه آنكه هانی مردی بود بزرگ و مطاع و در هنگام ضرورت چهار هزار سوار زره پوش و هشت هزار پیاده از قبیله مراد در ركاب او حاضر می شدند و از سایر قبائل كنده و غیر آن سی هزار مرد مسلح او را مهیا بود.

ابن زیاد گفت: و الهفاه علیك، تو بدان شمشیرها مرا بیم می دهی، صدا زد مهران او را بگیر، مهران عصا بگذاشت و گیسوان هانی گرفت و ابن زیاد آن چوبدستی كه در دست مهران بود برداشت و بر سر و صورت هانی بقوت تمام بزد به طوری كه بینی او شكست خون و گوشت سر و پیشانی بر روی و ریش هانی فروریخت، مردی ایستاده بود هانی دست برد تا شمشیر او را بكشد مرد شمشیر نداد، ابن زیاد ملعون گفت:

امروز خون تو مباح است كه شیوه خارجیان گرفتی، پس هانی را بكشیدند و


در خانه ای از دارالاماره حبس كردند و نگهبانانی چند بر او گماشتند.

اسماء بن خارجه و به روایتی حسان بن اسماء گفت: ای امیر ما به اشارت تو این مرد را با كمال امید به حضور آوردیم و از تو سخنان نیكو در حق او می شنیدیم چون خدمت رسید این گونه خوار و زارش كرده و اراده قتل او داری، این چگونه بزرگی و سرپرستی است كه به عمل می آوری؟

ابن زیاد در غضب شد گفت: تو نیز اینجا سخن می گوئی و جسارت و فضولی می كنی!

سپس صدا زد، بزنید او را و به زندانش ببرید.

غلامان و فراشان او را كشان كشان برده و در گوشه ای از بارگاه نشاندنش.

ابومخنف می نویسد:

هنگامی كه ابن زیاد بیدادگر با چوبدستی به سر و صورت هانی نواخت و وی را مجروح نمود آن شیردل شمشیر غلامی را گرفت به قصد ابن زیاد حواله سر نامبارك آن ظالم نمود، شمشیر به عمامه خز رسید شب كلاه را درید به سر پر شر آن پلید رسید مجروح ساخت، ابن زیاد نعره كشید: بگیرید او را معقل غلام پیش دوید، هانی با همان شمشیر بر معقل نواخت كه سر و كله اش را دو نیمه ساخت غلامان دیگر هجوم آوردند هانی با آن قوت ایمانی كه داشت بر آن نابكاران حمله كرد همچون شیری كه در گله روبهان افتاد با یك حمله به یمین و حمله ای دیگر بر یسار بیست و پنج نفر از چاكران و كاسه لیسان آن مخذول را به دار البوار فرستاد و در حین قتال می فرمود:

یا اهل الشقاق، اگر یك طفل كوچكی از اولاد رسول قدم به خانه من بگذارد البته تا جان دارم حمایت می كنم، شخص نبیل جلیل جناب مسلم بن عقیل كه جای خود دارد، نائب خاص و رسول خاص الخاص سلطان بحر و بر، دانای خیر و شر، شاه ملك سیر، خاقان باوقار البته او را تسلیم نكرده و از جنابش حمایت


می كنم.

بهر صورت نوكران و چاكران و بداندیشانی كه از ابن زیاد ملعون هواداری می كردند به یك بار به آن بزرگوار حمله كردند:



پشه چو پر شد بزند پیل را

با همه تندی و صلابت كه اوست



و او را بعد از خستگی و كوفتگی دستگیر كرده، دستهایش را بسته در گوشه ای محبوس داشتند.